Quantcast
Channel: حموم ِ زنونه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

دلاك برند مي شود ...

$
0
0

گفتن از بند دوم قرارداد برام خيلي سخت بود . چون بايد به واكاوي ريشه ي ترس هايي در درون خودم مي پرداختم .

زندگي كارمندي و حقوق بگيري ، عليرغم اين ويژگي ( از نظر من مثبتي ) كه به سيستم زندگي آدم نظم ميده ، به مرور و در دراز مدت يه حريم امني تو ذهن آدم ايجاد مي كنه كه همون حريم امن براي يه آدمي مثل من مي تونه يه سد ذهني بوجود بياره . اينكه قدرت ريسك پذيري و خلاقيت رو از آدم مي گيره و باعث ابتلا به يه ترس ميشه . يه خصوصياتي مثل محتاط بودن ، قناعت كردن ، بلند پروازي نكردن ، با اصول و قواعد و قوانين كم خطر گذران زندگي كردن رو به آدم ياد ميده .

با توجه به اينكه من فرزند يه مادر شاغل بودم ، بر اساس نظر و تجربه ي كودكي خودم مخالف كار تمام وقت يه مادر هستم و هميشه اين اعتقاد رو داشتم كه زماني بچه دار خواهم شد كه امكانش رو داشته باشم از كارم دست بكشم .

براي اجراي اين تصميم نياز به يه برنامه ريزي چند ساله داشتم ، من بايد در وهله ي اول با ترس هام كنار مي اومدم . بزرگترين ترسم ، ترس از حسرت خوردن بابت از دست دادن يه موقعيت شغلي نسبتا عالي بود . بايد از  يه حقوق ماهانه ي بي دردسر ( همون حريم امن ) ، سابقه ي كاري چندين و چند ساله ، موقعيت هاي رشد و ترقي اي كه به احتمال خيلي خيلي بالا در صورت ادامه كار برام پيش خواهد آمد ، امتيازاتي كه بواسطه ي همين ميز و صندلي در اختيارمه و هميشه برام در دسترسه و خيلي چيزهاي ديگه چشم بپوشم .

اما روي ديگه ي سكه ، دنبال كردن روياهام ، استعدادهام ، خلاقيت هنري سرشاري كه تو وجودم هست و آنقدر بهش بي اعتنايي كردم كه محو شده ، استقلال شغلي ، كارآفريني ، تجربه ي حرفه ي شخصي با همه ي دشواري هاي خاص خودش است .

 

خدابيامرز خانم دايي ام از زماني كه من چهار يا پنج ساله بودم يه چراغي رو تو دل من روشن كرد . خانم دايي ام خياط قابلي بود ، وقتي مي نشست پاي چرخ من وردستش بودم . دوك ها و قرقره ها و سوزن ها و تكه پارچه ها رو براش مرتب مي كردم . وقتي متوجه شد بدون اينكه بهم آموزش داده باشه ماسوره پر كردن رو ياد گرفتم ، چرخ خياطي ژانومه رو نخ مي كنم ، تصميم گرفت كه تو پنج سالگي دوختن دامن دورچين رو بهم ياد بده !

دوختن لباس براي عروسك هام و دوختن خرگوش و لباس عروس براي عروسكهام ادامه داشت تا اينكه اشتياق من به اونجايي رسيد كه تكه دوزي با چرخ رو ياد گرفتم .

يادم مياد تعاوني اداره مامان اينا يه توپ پارچه ي ملافه ي گلدار بهشون داده بود . مامان هم توپ پارچه رو همون طور كه پلاستيك روش بود گذاشته بود لاي رختخواب ها و نگهش داشته بود . يه سال تابستون ، هر روز بعدازظهر كه اهل خانواده مي خوابيدن من با يه قيچي مي رفتم سراغ توپ پارچه گلدار و تا وقتي اهل منزل بيدار بشن يه چيزي بريده بودم و دوخته بودم و آثار جرم رو هم منهدم كرده بودم . تمام تابستون اين كار هر روز من بود تا وقتي كه تشت رسوايي دلاك از بام افتاد ...

خلاصه اين علاقه با من بود تا زمانيكه سال دوم راهنمايي رو كه تموم كردم تابستون اصرار كردم اسمم رو كلاس خياطي بنويسن ! خب اون وقت ها تب كلاس شنا و زبان و موسيقي تند بود و خواسته و علاقه ي من خيلي نامتعارف بود . كلاس خياطي مال دختر خانم هاي جوان و ديپلمه يا خانم هاي خانه دار بود و حضور دختر بچه اي كه قدش حتا به ميز برش هم نمي رسيد و وقتي همه دور ميز جمع مي شدن يكي زير بغل دخترك رو مي گرفت تا بپره بالا روي ميز بشينه و دست خانم معلم رو ببينه تا ياد بگيره خيلي صحنه ي خنده داري بوجود مي آورد . اما دخترك با ذوق و شوق آموزش ها رو ياد مي گرفت و مدل به مدل براي خواهركش لباس مي دوخت . دامن هاي تنگ و فون براي مادرش و دامن هاي چين بالا چيني براي خواهرك ، قضيه آنقدر جدي شد كه براي پدرش هم يه پيرهن مردونه دوخت كه هيهاتي شد تو فاميل و دوست و آشنا كه چقدر اين دختر دستش تميزه ! وا مانتو دوخته ؟ لباس حاملگي براي عمه اش دوخته ؟ دامن هشت ترك براي دختر خاله اش دوخته ؟

با رسيدن به سال هاي آخر دبيرستان و كنكور و سنگين شدن درسها و بعد هم دانشگاه ديگه بساط دوخت و دوز جمع شد .

اما اين چراغ هميشه تو دل من روشن بود . هر جا حرفي از خياطي بود ، هر جا كسي مي خواست لباسي بده براي دوخت من بايد يه نظري مي دادم كه لباسش خوش مدل تر بشه ، يا يه چيزي به لباسش اضافه مي كردم . خب كلاس طراحي و شناخت آناتومي و طراحي فيگور بدن و طراحي پارچه هم كمك موثري بود . تا اينكه من با اين خياطي آشنا شدم كه لباس هام رو بهش ميدم ، شعله ي اصلي رو اين زن و شوهر بر افروختن . وقتي من هر دفعه با يه تركيب مختلف از پارچه ها و رنگ ها و طرح ها به سراغش مي رفتم و محصول نهايي هم مورد رضايت من بود و هم خودش ، پيشنهاد طراحي مدل مانتو رو يكسال پيش بهم داد .

اما اون ترس ، اون حريم امن نمي ذاشت من به ترك تنگ تلنگر بزنم و شيرجه بزنم تو دريا !

يكساله كه من دارم  به اين موضوع فكر مي كنم . دارم تو ذهنم اسكيس مي زنم و تو پارچه فروشي ها كنار هم ميذارم و مي بينم و ذهنم بارور هزار طرح و مدل شده .

دومين مفاد قرارداد ، اقدام عملي براي غلبه بر اين ترس بود .

بعد از كلي تحقيق و برآورد و حتا مشاوره ، ديروز آينده ي جديد كاري من پي ريزي شد !!!


Viewing all articles
Browse latest Browse all 20

Latest Images

Trending Articles





Latest Images